تجربه شخصی از درس های زندگی من
(leave a comment and tell me your opinion)

سال‌ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می‌رفت و سیب‌هایش را می‌خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه‌اش می‌کرد. او درخت را دوست می‌داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی‌آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت‌ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت‌ها بازی نمی‌کنم. دوست دارم برای خودم اسباب‌بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.
درخت به پسر گفت: اگر می‌خواهی اسباب بازی داشته باشی من می‌توانم به تو کمک کنم.
پسر گفت: آخر تو چگونه می‌توانی به من کمک کنی؟
درخت گفت: در زیر ریشه من گنجی پنهان است اگر می‌خواهی من می‌توانم آن گنج را به تو بدهم.
پسر خوشحال شد و قبول کرد.
برگان درخت از خوشحالی پسر به شوق آمدن و دست زدند.
پسر آن روز تا شب با درخت بازی کرد. آنقدر بازی کرد که از خستگی کنار درخت خوابش برد.
یکی از برگ‌ها که خیلی بزرگ بود روی پسر را پوشاند تا سردش نشود.
فردای آن روز پسرک رفت و تا مدت‌ها برنگشت. یک روز پسر بعد از مدت‌ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان‌زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.
مرد گفت: من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده‌ام یک خانه بخرم. تو می‌توانی به من کمک کنی؟
ریشه و درخت با هم گفتند: تو آن همه گنج را چه کردی؟
مرد گفت: همه گنج را از دست دادم الان چیزی ندارم.
درخت گفت: متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می‌توانی شاخه‌های مرا ببری و با آن خانه بسازی.
مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی‌اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.
مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.
درخت گفت: بیا با هم بازی کنیم.
مرد گفت: من دیگر میانسال شده‌ام و دلم می‌خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می‌توانی به من قایقی بدهی؟
درخت گفت: تنه مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می‌توانی به دوردست‌ها سفر کنی و از آن لذت ببری.
مرد هم تنه درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی‌اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.
سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متأسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.
مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.
درخت گفت: حتی تنه‌ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی.
مرد پاسخ داد: من آن قدر پیر شده‌ام که دیگر نمی‌توانم از جایی بالا بروم.
درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی‌توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه‌های خشکیده من است .
پند اخلاقی : پسر بچه هایی که فقط به فکر خودشونن فقط به فکر خودشونن حتی وقتی بزرگ بشن عمرتون رو با اینا تلف نکنین
اگر هم تنها باشید حداقل تنه ای برای ایستادن و شاخه ای برای برافراشتن دارید.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها