uzade



باجناق بابام یه ویلایی داره تو زعفرانیه،
دوتا شرکت تو دبی و سه تا ماشین لوکس،

اونوقت بابام جلوش خربزه قاچ کرده

میگه هروقت تونستی یه همچین خربزه ای بخری بیا با من صحبت کن!


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------



ﻓﻠﻤﺎ ﺍﺮﺍﻧ ﻣﺨﻮﺍﻥ ﺑﻬﺸﺘﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻥ ﺻﺪﺍ ﺑﻠﺒﻞ ﺨﺶ ﻣﻨﻦ !.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﻪ ﺭﺍﺱ ﻣ ﺣﻮﺭﺎ ﻟﺨﺖ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﺎ ﺑﻬﺸﺘﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ ﺍﻧﺰﻩ ﺑﺮﻢ
ﺑﻠﺒﻞ ﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻨﻪ ﺑﺰﺭﻤﻮﻧﻢ ﺩﺍﺭﻩ


------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


فکر کنم در آینده میخوام آدم موفقی بشم
چون در خانواده فقیر و مذهبی چشم ب جهان گشودم :|


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


تو مغازش نوشته:
نسیه نمیدیم چون صبرایوب نداریم ، عمرنوح نداریم، گنج قارون نداریم
بعد پنیر فاسد داده دستم
بهش گفتم یه گزینه عمه نداریمم اضافه کن


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


قدیما خوب بود یه مینى بوس مهمون برا ادم مى اومد شب میموندن خیارى میخوابیدن تو پذیرایى ،شب از اتاقت پامیشدى به هواى اشپزخونه رفتن همه رو لگد میکردى دلت خنک میشد چى شد اون صفا


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


ﺑﻪ جَفَر ﻣﻴﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺗﻮ ﺗــایلند دختر بازی ﻭ ﺣﺎااﻝ ﻓﺮﺍﻭﻭﻧِﻪ ﻛﻪ ﻧﻮ.
جَفر ﺑﺎ ﺍﻭﻟﻴــــــﻦ ﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ که با پروازِ تهران بره تایلند✈️
ﻭﻗﺘﻲ ﻫﻮﺍﻴﻤﺎ ﻣﻴﺸــــــﻴﻨﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻣﻴﻪ : لطفاً ﻛﻤﺮﺑﻨﺪﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ.
جَفَر ﻣﻴﻪ : اوووووووف ﺷـــــــــﺮﻭﻉ ﺷــــــﺪ!!!


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


دوستم میگه چون مامان‌بزرگش خیلی آدم خوبی بوده هروقت مشکلی داره واسه روحش خیرات میده و مشکلش زود حل میشه.
یعنی فک‌وفامیلای مرده‌ی مردم هم به دردشون میخورن اون‌وقت فک‌وفامیلای زنده‌ی ما جز دردسر هیچی ندارن


دلتنگ خودم بودم دلتنگ لحظات کودکیم

تمام ترسم آن است نباشم آنچه باید

شاید زندگی را سخت گرفته ام که این گونه ، بدون درد رنج میبرم

میخواهم درباره چیزی بگویم که شاید از گفتن آن شرم داشته باشم شایدم نه

چند روزی از اتفاقی که در مترو برایم افتاده میگذرد اتفاقی که اتفاقی موقع خروج از درب سمت راست در آن ازدحام صداها برایم افتاد با لبخندی که گاهی برچهره ی عبوسم دارم دختری را در مقابلم یافتم که عاشقش شدم چاخان کردم دختری را یافتم که با دوستانش صحبت میکرد که با در نظر گرفتن نقطه ای که بین دو کوپه قرار داره یعنی مکان من تقریبا عبور چیزی بود شبیه فیلم های تخیلی برای پرش از روی جمعیت با نگاهی به من چیزی گفت شبیه به چه جوری میخای پیاده شی، از روی لب خونی چون هدفونی بر گوش داشتم که موسیقی غربی پخش میکرد، گفتم اشکالی ندارد و با رعایت فاصله هجده قدم رد شدم درب باز نشده بود که خودم را در کنار او یافتم با نگاهی به موقعیت درب سمت راست فهمیدم که آنچه یافتم او بود در کنار خودم شرمی داشتم عجیب، که حسی را به من القا میکرد ، قدرت. طول روز به گونه ای عجیب بود انگاری مهره ای مار به همراه دارم مهره ای که در کودکیم جاگذاشته بودمش.


تجربه شخصی از درس های زندگی من
(leave a comment and tell me your opinion)

سال‌ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می‌رفت و سیب‌هایش را می‌خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه‌اش می‌کرد. او درخت را دوست می‌داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی‌آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت‌ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت‌ها بازی نمی‌کنم. دوست دارم برای خودم اسباب‌بازی داشته باشم ولی پولی ندارم.
درخت به پسر گفت: اگر می‌خواهی اسباب بازی داشته باشی من می‌توانم به تو کمک کنم.
پسر گفت: آخر تو چگونه می‌توانی به من کمک کنی؟
درخت گفت: در زیر ریشه من گنجی پنهان است اگر می‌خواهی من می‌توانم آن گنج را به تو بدهم.
پسر خوشحال شد و قبول کرد.
برگان درخت از خوشحالی پسر به شوق آمدن و دست زدند.
پسر آن روز تا شب با درخت بازی کرد. آنقدر بازی کرد که از خستگی کنار درخت خوابش برد.
یکی از برگ‌ها که خیلی بزرگ بود روی پسر را پوشاند تا سردش نشود.
فردای آن روز پسرک رفت و تا مدت‌ها برنگشت. یک روز پسر بعد از مدت‌ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان‌زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.
مرد گفت: من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده‌ام یک خانه بخرم. تو می‌توانی به من کمک کنی؟
ریشه و درخت با هم گفتند: تو آن همه گنج را چه کردی؟
مرد گفت: همه گنج را از دست دادم الان چیزی ندارم.
درخت گفت: متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می‌توانی شاخه‌های مرا ببری و با آن خانه بسازی.
مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی‌اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد.
مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.
درخت گفت: بیا با هم بازی کنیم.
مرد گفت: من دیگر میانسال شده‌ام و دلم می‌خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می‌توانی به من قایقی بدهی؟
درخت گفت: تنه مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می‌توانی به دوردست‌ها سفر کنی و از آن لذت ببری.
مرد هم تنه درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی‌اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.
سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متأسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.
مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.
درخت گفت: حتی تنه‌ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی.
مرد پاسخ داد: من آن قدر پیر شده‌ام که دیگر نمی‌توانم از جایی بالا بروم.
درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی‌توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه‌های خشکیده من است .
پند اخلاقی : پسر بچه هایی که فقط به فکر خودشونن فقط به فکر خودشونن حتی وقتی بزرگ بشن عمرتون رو با اینا تلف نکنین
اگر هم تنها باشید حداقل تنه ای برای ایستادن و شاخه ای برای برافراشتن دارید.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها